این پای را بگو از ارتعاش بایستد، این دست را بگو که دست بدارد از این لرزش مدام، این قلب را بگو که نلرزد، این بغض را بگو که نشکند و اشک از ناودان چشم نریزد ،این دل بی تاب را بگو که فاطمه هست، نمرده است.
ای جلوه خدا! ای یادگار رسول! زیستن، بی تو چه سخت است. ماندن، بی تو چه دشوار. این مرگ، مرگ تو نیست. مرگ عالم است. حیات بی تو، حیات نیست.
این مرگ، نقطه ختمی است بر کتاب جهان.
زمین با چه دلی ترا در خویش می گیرد و متلاشی نمی شود؟ آسمان با چه چشمی به رفتن تو می نگرد که از هم نمی پاشد و فرو نمی ریزد؟ خدا اگر نبود من چه می کردم با این مصیبت عظمی؟
انا لله و انا الیه راجعون
فاطمه جان! عزیز خدا! دردانه رسول! چه بزرگ است فتنه های جهان و چه عظیم است ابتلاهای خدای منان.
پس از ارتحال پیامبر، خدا میداند که دل من، تنها گرم تو بود. در آن وانفسای بعد از وفات نبی که همه مرتد شدند جز چند تن، چشمه زلال اسلام محض از خانه تو می جوشید ، در آن طوفانها که کشتی اسلام را دستخوش امواج جاهلیت می کرد، تنها لنگر متین و استوار، لنگر رضای تو بود.
در آن گردبادهای سهمگین پس از وفات پیامبر که حق در زیر پای مردم، کعبه در پشتشان، پیامبر در زوایای غفلت زده و زنگار گرفته دلهایشان و شیطان در عقل و گوش و چشمشان جای می گرفت. جاده منتهی به خانه تو، تنها طریق هدایت بود، که بی رهرو مانده بود ، در آن ابتدای میعاد مستمر موسای اسلام، که سامری بر منبر هدایت نبوی و ولایت علوی تکیه می زد، تنها تجلی انوار ربوبی بر درختان خانه تو بود.
رضای تو اسلام بود و خشم تو کفر.
هیهات! هیهات! اگر رود خروشان اسلام در مسیر اصلی خویش، یعنی جرگه رضای تو و نه شوره زار غضب خداوند جریان می یافت، مدت اقامت تو در دنیای پس از رسول، اینسان قلیل و ناچیز نمی گشت.
آنچه تو، همسر جوان مرا شکست، شکست نور بود پس از وفات پیامبر و آنچه تو، مادر مهربان کودکان مرا به بستر ارتحال کشانید خون دل بود.
اهل زمین و آسمان گواهند که تو پس از پیامبر، هیچ نخوردی، جز خون دل.
زهرای من! این تازه ابتدای مصیبت ماست.
این من که سر تو را بر دامن گرفته ام، پس از تو جز بر بالش غم سر نخواهم گذاشت و جز نخل های کوفه همراز نخواهم یافت.
این حسن که سر بر سینه تو نهاده است و گریه جگر سوزش امان مرا بریده است و روزی خون دل عمر خویش را بواسطه زهر خیانت بر طشت غربت خواهد ریخت. این حسین که ضجه هایش دل ملائکه الله را می لرزاند و بعید نیست که هم الان قالب تهی کند و جان نازک خویش را به جان تو پیوند زند روزی به جای لبیک، چکاچک شمشیر خواهد شنید و بجای متابعت، خنجر و نیزه و تیر خواهد دید.
این زینب که هم اکنون بر پای تو افتاده است و هر لحظه چون شمع، کوچک و کوچک تر می شود، مگر نمی داند که باید پروانه وش به پای چند شمع بسوزد و دم بر نیاورد؟
تو را به خدای فاطمه قسم که برخیز و به ام کلثوم بگو که اگر جان مرا می خواهد لحظه ای از گریستن دست بردارد که من نمی دانم غم تو جانسوزتر است یا گریه ام کلثوم.
و نمیدانم دخترکی که در یک مصیبت فاطمی اینچنین بی تاب است با آن مصیبت های عاشورایی چه می کند؟
این نوگلان که اکنون اینچنین جامه می درند جز چند روز از فصل خزان عمر تو را درنیافته اند.
عمری که تمامت آن جز یک فصل –فصل خزان- نبوده است.
تو پیش از آنکه به خانه من درآیی مادر پدر بوده ای و از آن پس شریک همه دردهای من.
و مادری در شرایطی که طفل اسلام، آماج تیرهای جهل و شرک و کفر می شود یعنی سپر شدن و دشنه های کینه و تیر های جهل و شمشیرهای شرک را به جان خریدن...
والله که خانه تو، خانه سکینه و آرامش بود و من هرگاه به خانه در می آمدم، یک نگاه تو، تمامی غمها و غصه ها را از دلم می زدود.
کوله بار جهادها به دست تو بسته می شد، جراحت سنگین جنگ ها به دست تو التیام می یافت و حتی خون شمشیرهای من و پیامبر با دستهای مبارک تو شستشو می گشت.
و من کلام پیامبر را در زندگی با تو، بیشتر و بهتر از هر کس دیگر دریافتم که فرمود:
جهاد زن، خوب همسر داری کردن است.
و چه کسی می تواند نقش تو را در استحکام گامهای من و قوت بازوهای من و صلابت شمشیرهای من انکار کند؟
تو اگر نبودی من به چه کسی می توانستم زندگی کنم؟ جز دل آسمانی تو کدام آشیان دل می توانست روح مرا در خویش جای دهد؟ و جز من چه کسی می تواند قدر و منزلت تو را بشناسد که نه سال تمام با تو زندگی کرده ام و جز صفات الهی و خلق و خوی محمدی هیچ از تو ندیده ام؟
روح تو آنقدر بزرگ بود که در ازدواج، شفاعت پیروانت را به کابین طلبیدی و خداوند بر این مهر صحه گذاشت.
کلام تو وحی محض بود و رفتار تو عین سنت. تو خود، ملاک و ضابطه بودی. تو با هیچ معیاری سنجیده نمی شدی. تو خود محک بودی، شاهین سنجش بودی.
عفت، از تو نشات می گرفت، حیا، وام دار تو بود، تقوی آن بود که تو داشتی، روزه آن بود که تو می گرفتی، نماز آن بود که تو می خواندی.
عمل صالح آن بود که تو می گرفتی. نماز آن بود که تو می خواندی.
عمل صالح آن بود که تو می کردی. چشم نجابت به تو بود و نگاه پاکدامنی، خیره به رفتار تو. زنانگی پای درس تو می نشست و خانمی از تو سرمشق می گرفت.
یادم نمی رود آن روز را که رسول خدا در مسجد و در میان اصحاب، از ما سوال کرد: برترین چیز برای زن چیست؟
و ما همه ماندیم. حتی من که متصل به منزل وحی بودم ماندم، آمدم از تو سوال کردم و پاسخ ترا پیش پیامبر بردم.
- بهترین چیز برای زن آن است که نه مردی او را ببیند و نه او مردی را.
پیامبر به فراست دریافت که این کشف، کشف من نیست، کشف فاطمی است.
گفت:این پاسخ از آن کیست؟
گفتم:
دخترتان فاطمه
با تبسمی ملیح فرمود: "حقا که پاره تن من است."
فاطمه جان! آنچه از دست من رفته است، پاره تن رسول الله است. حضور تو مرهمی بود بر جراحت فقدان رسول.
اما...
اکنون من این همه تنهایی را به کجا ببرم؟